سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رحمت خدا، حاملان قرآن را فرا گرفته استو آنان به نور خداوند ـ عزّوجلّ ـ پوشیده شده اند. ای حاملان قرآن ! با بزرگداشتِ کتابش با خدا دوستی کنید، تا شما را بیشتردوست بدارد و شما را محبوب خلقش گرداند. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
یکشنبه 91 مهر 16 , ساعت 11:18 صبح

دلتنگ مادر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تابوت ها را که توی معراج شهدا آوردند ،صدا زدند که یک مادر شهید بیاید بالا .

از جایش بلند شد ،مادرانه قدم بر می داشت ،

پله های معراج را بالا رفت و رسید کنار قبر آجر پوش اول .

آمد برود توی قبر و استخوان های پارجه پیچ را بگذارد توی قبر که گفتند :

حاج خانم این نه دومی!

رفت کنار قبر دوم ،

گفتند ببخشید ولی شما سومی را در قبر بگذارید .

سومی هم به چهارمی رسید .

رفت توی قبر چهارم و استخوان ها را به بغل کشید و آرام توی قبر گذاشت .

نمی دانست چرا اولی و دومی و سومی نشد .

و نمی دانست که چهارمی چقدر دلش برای آغوش مادرش تنگ شده بود .


شنبه 91 مهر 15 , ساعت 2:40 عصر

behesht zahra

این جا بهشت است ،قدمگاه حضرت زهرا ...

وقتی  از همه ی  شهر دلت می گیره ،وقتی دلت می خواد توی هوای آزاد نفس بکشی ،وقتی می خوای یه جای دنج پیدا کنی و بری یه دل سیر گریه کنی ،وقتی دلت برای سرزمین جنوب و اون حس و حال قشنگ اونجا تنگ می شه ،وقتی می خوای از این شهر خاکستری دور شی باید بیایی اینجا ...

اینجا بهشت است ...جایی که می توانی همه ی درد و دلهایت را خالی کنی در کنار قبری که  در آن سرباز روح الله ،نه ،فرزند روح الله ارمیده .

انجا تمام  غم ها و ناراحتی هایت را به جان می خرند . تو بر قبر اب می ریزی و شهید دلت را اب و جارو می کند .تمام بی مهری هایی که در این روزگار غریب  بر بسیجی روا داشته شده را تسکین می دهد . تو اشک میریزی و شهید اشک هایت را پاک می کند . تمام زخم های دلت را آنجا مرهم می نهند جز زخم انتظار که در دل داری ... شهیدان تو را در جمع خود می پذیرند . حرف هایت را می شنوند و برای  چگونه ادامه مسیر دادن راهنماییت می کنند ... تو خبر نداری ،غروب که بر می گردی انها تو را بدرقه می کنند و برایت دعا می کنند تا در راه انها محکم تر قدم برداری ..

شاید در ظاهر قبر شهدا غبار گرفته ... اما این دل ماست که غبار غفلت بر آن نشسته ...

بیا کمی بیشتر برای شهدا کار کنیم ...

 


دوشنبه 91 فروردین 28 , ساعت 12:44 عصر

یازهرا

آخرین لبخند فاطمه

اسماءبنت عمیس می گوید :روزی فاطمه (س)به من فرمود :

"من از کار مردم مدینه که زنان خود را بعد از وفات به صورت ناخوشایندی برای دفن می برند وتنها پارچه ای براو می افکنند که حجم بدنش از پشت نمایان است ناراحت هستم ."

اسماء گفت :من در سرزمین حبشه چیزی دیده ام که با آن جنازه ی مردگان را حمل می کنند شاخه هایی از درخت نخل را بر می دارند به صورت تابوت مخصوصی در می آورند پارچه ای بر چوب های آن می افکنند ،سپس بدن مرده را درون آن می گذارند به گونه ای که پیدا نمی شود . هنگامی که فاطمه این مطلب را شنید تبسمی نمود و این تنها تبسم فاطمه (س)بعد از وفات رسول الله بود .

 


دوشنبه 91 فروردین 28 , ساعت 12:33 عصر

یا فاطمه

هر سال از او یاد می کنیم !!!

کبودی صورتش ، با زوی شکسته اش ، پهلوی خونینش ، طفل شهیدش ، اشک دیدگانش ، یتیمی کودکانش ...

اما... تمام اینها برای چه بود ؟

برای اینکه دختر پیامبر نمی توانست ببیند که حجت خدا تنها مانده و خانه نشین شده است . بنابراین خطبه ها خواند ...ناله ها زد...خانه به خانه در کوبید ، تا بلکه آنان بسوی امام زمانشان برگردند و فریاد براورد که :

"مثل امام همچون کعبه است که مردم باید به سراغ او بروند نه او به دنبال مردم ."

و امروز فاطمه حجت خدا را چگونه می نگرد ؟

می بیند که" طرد شده ،رانده شده ،یکه و تنهاست ."

می بیند که" دستش را بسته ایم و خانه نشینش کرده ایم ."

می بیند که "سبب غیبت امام زمان خود ما هستیم ."

می بیند که می گوید:"اگر شیعیان ما به عهد خویش با ما وفا می کردند ظهور به تاخیر نمی افتاد ."

می بیند که می گوید :"اگر شیعیان به اندازه آب خوردنی ما را می خواستند دعا می کردند و فرج می رسید ."

امروز مهمترین خواسته فاطمه(س) از ما چیست ؟

بیندیشیم ...

 


شنبه 91 فروردین 19 , ساعت 2:49 عصر

عاشق ترین زن دنیا

می دونم خوندن ماجرای زیر برای همه دردناکه اما توصیه میکنم که اون رو بخونید . یک بار هم شده یک نگاه به اون بندازید و نظرتون رو راجع بهش برام بفرستید ...

داستان ما برمی گرده به چندین سال قبل ...داستان زندگی دخترکی مهربون و تنها .دختری که با پدر و مادرش زندگی می کرد . اما این زندگی قشنگ دووم زیادی نداشت . دخترک قصه ما توی دوران کودکیش مادر مهربونش رو  از دست داد . اون با پدرش با هم زندگی می کردند . آدم های دور و برشون خیلی بد بودند و چون پدر دخترک ما مرد خوب وبا خدایی بود و به حرف اونا گوش نمی داد اون ادمای پلید  بابای دخترک ما رو خیلی اذیت می کردند و حتی می خواستند اون رو بکشند . برای همین اونا از شهرشون رفتند...

 

ادامه مطلب...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ