قدم به قدم مرا به کجا می برید ؟ اینجا فکه است ...
خدایا نمی دانم چه سری در این سرزمین هاست که هر کدام خاص و تک است اما همه مثل کربلاست .
در این چند روز مهمانی عجیب و با شکوه نمی دانم چه بر سرم امده که گویی در دل تاریکم پنجره ای از نور باز شده و از هجمه های نوری که به درونم می ریزد نفسم بند امده و نفس درونم به غل و زنجیر کشیده شده .در فکه روحم انقدر رها بود که انگار قادرم تا خدا پرواز کنم . اما گنگ بودم و صداهای اطراف را نمی شنیدم و چشمانم مبهوت می نگریست و پاهایم نمی لرزید و استوار و متواضع بر روی شن ها قدم می گذاشت ...و گویی مرا اماده می کردند برای دوباره تازه شدن و با آمادگی برگشتن به شهر گناه .
شب اخر /گردان تخریب /
بالاخره فهمیدم این سفر برنامه ریزی شده و محکم تر از قبل برای من چیده شده بود ... چرا که بعد 3 سال که بالای قبر می رفتم و جرات رفتن درونش را نداشتم این بار جرات را به من دادند .شب که داشتم از گردان بر می گشتم به سمت دوکوهه ،چراغ های شهر دیده میشد و من ترسی وجودم را گرفت ،این زرق و برق شهر چه ترسناک است ،نکند دوباره مرا بکشاند سمت خودش ؟!
در این سفر درک کردم سکوت چه زیباست ...
خدایا تنهایی در تلاطم جمعیت را نصیبم کن.
هویزه ...خاک و خون ... اجساد مطهر زیر افتاب سوزان و شنی تانک ... یا حسین
اینجا همه اقتدا به حسین کردند ...تحت فرماندهی فرزند حسین که نامش حسین بود حماسه ی کربلا را تکرار کردند ،تن در مقابل تانک اینجا بود ،نفر به نفر جنگیدن اینجا بود ،مثل ارباب تنها ماندن فرمانده و پرکشیدن یاران اینجا بود ،در کربلا اجساد شهدا زیر سم اسبان بود و اینجا زیر شنی های تانک ،زیرافتاب سوزان 70 روز ماندن پیکر های مطهر اینجا بود ، و مادر شهید زینب گونه نقاب از چهره پلید و هدف نا پاک دشمن برداشتن اینجا بود ،و خلاصه تاریخ تکرار می شود و اینجا تکرار روز عاشورا بود ...
من توی هویزه یه رفیق دارم که توی این 5 ساله که باهم آشنا شدیم خیلی کمکم کرده و با هم مانوس شدیم ... من باهاش درد و دل می کنم و اونم جوابم رو میده . اسمش سعید جلالی پور است . از یارای سید حسین ... در حقیقت امسال اون منو به شرهانی دعوت کرد و من از بازگو کردن داستان معذورم فقط می دونم توی رفیقام اون هوای منو بیشتراز همه داره ...
طلائیه ... دم غروب ... عجب طلائیه ...
اذن ورود رو باید از علمدار گرفت . اومدم بگم یادتونه سال قبل حلالیت طلبیدم ازتون برای زیارت ...از طرف همه ی پاهای مقطع و خونین شما ،در بین الحرمین اگه لایق باشم قدم گذاشتم ....حالا که برگشتم طلائیه فهمیدم این عطر و هوای غریب منو یاد کجا می اندازه ،این هوای حرم سقای کربلاست که اینجا رو پر کرده ... حقا که اینجا مقر حضرت عباسه ...
و شلمچه ... و شب جمعه ... و یاد زیارت کربلای حسین.
پشت مشبک ها قلبم از جا پرکشید و رفت بین الحرمین ،چشمامو بستم و رفتم تو اون شب جمعه ایکه آرام و بی قرار در بین الحرمین به یاد شهدا قدم می زدم . حال من در خاک شهدام و شهدا در کربلا....ساعتی پیش عباس بودم و ساعتی در محضر ارباب .به یاد لحظاتی که من بودم و خلوتی حرم ارباب در پایین پای علی اکبر ...من بودم , عکس همت در دستانم و چشمان خیره به شش گوشه ...زیارت ناحیه خواندم و پلک نزدم و یا مثل روضه چادر به روی صورت نیانداختم نگاهم را به ضریح دوخته بودم تا نکند لحظه ای از دیدن غافل شوم ...فقط نگاه می کردم به حرم .آن شب در شلمچه من دوباره به حرم ارباب رفتم دلم نمی خواست ازپشت مشبک ها بر گردم .از طرفی قلبم توان دوباره ناحیه خواندن نداشت ... برای همین کمیل خواندم ؛ظلمت نفسی ...
در تلاطم آرام بخش اروند ...در آرزوی علقمه ...
ساعت 12 روز پنجشنبه ...و ما در انتظار خروش اروندیم .در این سفر قسمت این است که در سکوت سپری کنم و راوی نیست ،اما اینجا خود روایتگری میکند . جمله ی زیبایی به یادم افتاد :هر کس می خواهد به امام زمانش برسد باید خود را به آب و آتش بزند ،و در ان شب در اروند هم اب بود و هم اتش ...
اقا جون ،می دونم که تا حالا خودم رو برای شما به اب و اتیش نزدم ،اما خودتون خوب از دل من خبر دارید . می دونید با اینکه روسیاهم و باv گناه کمرم رو خم کرده اما شما رو دوست دارم و از شما جز خودتان را نمی خواهم .
منو فرستادید کربلا ،پیش شش گوشه ارباب بی کفن ،اما کربلای بدون شما کربلا نمی شه ،می رم جمکران امh شما رو نمی بینم صفایی نداره .
اقاجون به یاد شهدای اروند که می افتم ،به یاد علمدار کربلا می افتم ،عباس برای حسین خود را به اب و اتش زد و عباس گونه ها برای شما .اگر یاران اسمانی تو الان بودند ،شما می آمدی و این تنهاخجالت و شرمندگی برای من داره که این همه سال از عمرم می گذره و هنوز نیامدید ...
اطراف اروند نیزار ها خشک و اب ان مرداب شده .به گمان من نیزار ها از بی ابی آن ابی که که ازچشمان یارانش در نیمه های شب از خوف خدا روان بود خشکیده .از انبوه گناهانی که از روی آن پل های متحرک با پاهای گنه کار من عبور کرده دیگر ابی جاری نیست جز ابی کثیف و سیاه رنگ به رنگ گناهان کوله بارم ...
صبح اولین روز پنجمین سال زندگی ؛
ایستگاه قطار ،توقف برای ادای نماز صبح /قطار زندگی در حرکت است و اگر در هر اذان که توقف کوتاهی دارد برای نماز ،ادا نشود ،قطار حرکت می کند و تو از قافله جا می مانی و اگر پیاده نشوی برای ادای نماز ،قطار حرکت می کند و دیگر راهی برای برگشت به ان نقطه و زمان نیست و تومی شوی :خسر الدنیا و الاخره
ایستگاه آخر ؛دوکوهه ...
دوکوهه السلام ای خانه ی عشق ...
دم اذان رسیدیم دوکوهه . تو حسینیه ی حاج همت نشستم . صدای دلنشین اذان به گوشم می رسه بغض بزرگی روی سینه ام سنگینی میکنه . تا کی باید هر سال بیام و شهدا قبولم کنن و من دوباره که بر می گردم تو شهر و شلوغی هاش بشم همونی که بودم .اما این بار فرق می کنه . نباید این جوری بشه .ای شهید ،ای رفیق ،ای دوست که شرف این مکان به بودن تو در اوست ،کمکم کن ...به یاد شهید علیرضا موحد دانش ،به یاد شهید سعید جلالی پور ،به یاد سید حسین علم الهدی ...به یاد تمام شهدای ایران که با عطش دوری از کربلا به ندای هل من ناصر خمینی لبیک گفتند ...بسم الله و فی سبیل الله و توکلت علی الله .
دوکوهه مغموم نباش که یاران اخر الزمانیت از ره می رسند ...
ببخشید اگه من گنهکار 5ساله که پاهای الوده ام را روی خاک پاک تو می گذارم . منو حلال کن ،دلم خوشه که شهدا منو دعوت می کنن و میام ،منم بالاخره درست می شم .
ای حسینیه حاج همت می دونم که الان با خودت می گی :عبادت خالصانه ی رفقای من کجا و عبادت بی حال و معرفت شما کجا !!!آره اما تو هم می تونی جایی باشی که من رو خالص کنی ،خالص برای خدا و امام زمانم .
همراه با حاج احمد متوسلیان و چند نفر دیگه از بچه های سپاه که همگی لباس فرم تنمان بود ،با ماشین از روی پل سید خندان می گذشتیم که یک دفعه بحث ترور و از این قبیل حرفها شد .
برای یک لحظه این مساله به ذهنم رسید که هیچ کدام اسلحه ای برای محافظت ازز جانمان بر نداشتیم . با لحنی نه چندان جدی به بچه ها گفتم :اگه یک وقت خواستند ما را ترور کنند چطور از خودمان دفاع کنیم ؟؟ای کاش حاجی اجازه می داد حداقل یکی از ما اسلحه بر میداشتیم .
حاج احمد با همان جدیتی که در کلامش بود گفت :خیر لازم نیست .
به شوخی گفتم : حالا اگه اجازه نمیدید اسلحه برداریم ،لااقل یه جایی نگه دارید تا پیاده بشم و زن و بچه ای را بگذارم خانه .
تا این حرف رازدم ،برگشت و نگاه به صورتم انداخت و گفت : من که نمی ترسم طوریم بشود ؛چون با خدای خودم عهد کرده ام . شما اگر می ترسید اسلحه بردارید ؛اگر هم دوست دارید پیاده بشوید . من از خدای خودم خواستم نه در جنگ ایران و عراق شهید شوم و نه به دست این منافقین کوردل . از خدا خواستم تا به دست شقی ترین آدم های روی زمین و بدترین آدم ها که همان اسرائیلی ها هستند ،شهید شوم . این را هم می دانم که خدا تقاضای من را قبول می کند و به دست این ها شهید می شوم.
این حرف را که زد ،همگی پکر شدیم و من دیگر سکوت کردم ...
من در سنگر هستم در این خانه ی محقر ،
در این خانه ی فریاد و سکوت ،فریاد عشق و سکوت تنهایی .
در این خانهی سرد و گرم ،سرمای زمستان و گرمی خون
در این خانهی ساکن و پرجوش و خروش .سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت .
خانه ی نمناک و شیرین ؛نم آب باران وطعم شیرین شهادت .
خانه ی بی شکل و زیبا ؛بی شکلی ساختمان و زیبایی ایمان .
امشب پاس دارم 1تا 3 .چه شب با شکوهی است .
من به یاد انس علی بن ابی طالب با تاریکی شب و تنهایی او می افتم . او با این آسمان پر ستاره سخن می گفت .
سر در چاه نخلستان می کرد و می گریست .
راستی فاصله اش با من زیاد نیست ،از دشت آزادگان تا کوفه و کربلا 20 کیلومتر است . خدایا این سرزمین پاک در دست نا پاکان است .
در همین 20 کیلومتری من در همین تاریکی شب علی بر می خاست به نخلستان می رفت .در این دل شب ابوذر بر می خیزد نماز شب می خواند . سلمان بر می خیزد قران می خواند . صدای او را می شنوی ؟
و این یاران در درگاه هیچ سخنی ندارند جز انکه می گویند : ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین .
بلال ،ابوذر ،کمیل ،صهیب ،مالک اشتر ،مصعب ...
اینان یاران پیامبر بودند و دوشادوش او جهاد کردند تا پیروز شدند .
خدایا مرا به آنان نزدیک کن .
علی علیه السلام در نهج البلاغه در وصف آنان سخن می گوید
خدایا مرا متصف به اوصاف آنان بگردان ...
تابوت ها را که توی معراج شهدا آوردند ،صدا زدند که یک مادر شهید بیاید بالا .
از جایش بلند شد ،مادرانه قدم بر می داشت ،
پله های معراج را بالا رفت و رسید کنار قبر آجر پوش اول .
آمد برود توی قبر و استخوان های پارجه پیچ را بگذارد توی قبر که گفتند :
حاج خانم این نه دومی!
رفت کنار قبر دوم ،
گفتند ببخشید ولی شما سومی را در قبر بگذارید .
سومی هم به چهارمی رسید .
رفت توی قبر چهارم و استخوان ها را به بغل کشید و آرام توی قبر گذاشت .
نمی دانست چرا اولی و دومی و سومی نشد .
و نمی دانست که چهارمی چقدر دلش برای آغوش مادرش تنگ شده بود .
این جا بهشت است ،قدمگاه حضرت زهرا ...
وقتی از همه ی شهر دلت می گیره ،وقتی دلت می خواد توی هوای آزاد نفس بکشی ،وقتی می خوای یه جای دنج پیدا کنی و بری یه دل سیر گریه کنی ،وقتی دلت برای سرزمین جنوب و اون حس و حال قشنگ اونجا تنگ می شه ،وقتی می خوای از این شهر خاکستری دور شی باید بیایی اینجا ...
اینجا بهشت است ...جایی که می توانی همه ی درد و دلهایت را خالی کنی در کنار قبری که در آن سرباز روح الله ،نه ،فرزند روح الله ارمیده .
انجا تمام غم ها و ناراحتی هایت را به جان می خرند . تو بر قبر اب می ریزی و شهید دلت را اب و جارو می کند .تمام بی مهری هایی که در این روزگار غریب بر بسیجی روا داشته شده را تسکین می دهد . تو اشک میریزی و شهید اشک هایت را پاک می کند . تمام زخم های دلت را آنجا مرهم می نهند جز زخم انتظار که در دل داری ... شهیدان تو را در جمع خود می پذیرند . حرف هایت را می شنوند و برای چگونه ادامه مسیر دادن راهنماییت می کنند ... تو خبر نداری ،غروب که بر می گردی انها تو را بدرقه می کنند و برایت دعا می کنند تا در راه انها محکم تر قدم برداری ..
شاید در ظاهر قبر شهدا غبار گرفته ... اما این دل ماست که غبار غفلت بر آن نشسته ...
بیا کمی بیشتر برای شهدا کار کنیم ...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
السلام علی الاجساد المقطعات
حقا که مقر حضرت عباسه
السلام علی الحسین
همراه شهدا
با کاروان نور در راهیان نور
دعای حاج احمد
دلنامه ی سید حسین علم الهدی
دلتنگ آغوش مادر
بسیجی هستیم ؟؟؟
اینجا بهشت است ... قدمگاه حضرت زهرا
یا مهدی ...
این انتظار خیسمان پایان ندارد ؟
امام نقی
پندی از ابلیس
[همه عناوین(32)][عناوین آرشیوشده]