سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، هرگاه بنده ای را دوست بدارد، او را از گناهانْ حفظ می کند و پاداشش را برابر چشمانش می نهد . [امام صادق علیه السلام]
 
شنبه 91 فروردین 19 , ساعت 2:49 عصر

عاشق ترین زن دنیا

می دونم خوندن ماجرای زیر برای همه دردناکه اما توصیه میکنم که اون رو بخونید . یک بار هم شده یک نگاه به اون بندازید و نظرتون رو راجع بهش برام بفرستید ...

داستان ما برمی گرده به چندین سال قبل ...داستان زندگی دخترکی مهربون و تنها .دختری که با پدر و مادرش زندگی می کرد . اما این زندگی قشنگ دووم زیادی نداشت . دخترک قصه ما توی دوران کودکیش مادر مهربونش رو  از دست داد . اون با پدرش با هم زندگی می کردند . آدم های دور و برشون خیلی بد بودند و چون پدر دخترک ما مرد خوب وبا خدایی بود و به حرف اونا گوش نمی داد اون ادمای پلید  بابای دخترک ما رو خیلی اذیت می کردند و حتی می خواستند اون رو بکشند . برای همین اونا از شهرشون رفتند...

 

دختر ما بزرگ و بزرگتر شد و پدرش اون رو خیلی دوست داشت .بابا همیشه نگران دخترش بود .از اینده می ترسید . همیشه پیش مردم از دخترش تعریف می کرد تا همه بشناسنش و قلب اون رو به درد نیارند .دخترک ما توی دوران زندگیش عموی عزیزش رو از دست داد و برای اون خیلی گریه می کرد . اخه ادم بدها اون رو کشتند..

دخترک ما بزرگ شد و با مرد رویاهاش ازدواج کرد ... همسرش هم مثل پدرش یه مرد فداکار و زحمت کش بود ...صاحب بچه های قشنگ و زیبایی شدند ...

زندگی تازه ارام گرفته بود که پدر مریض شد و از دنیا رفت .بابا فبل از مرگش سفارش کرده بود که بعد از او دامادش جانشین او باشد و مردم هر سوالی دارند از او کمک بگیرند . اما بعد از مرگ بابا هنوز او را دفن نکرده بودند که مردم حیله گر دور هم جمع شدند وبرای خودشان جانشینی انتخاب کردند . حرف ان مرد خدا را زیر پا گذاشتند .

دخترک ما که هر روز کارش گریه و ناله از دوری بابا بود خیلی ناراحت شد . دید که شیطان دارد دوباره بین مردم بر میگردد. ان مردم حیله گر باغی را که بابا برای دخترش به ارث گذاشت بود به زور گرفتند ...دخترک قصه ما که الان باردار شده و منتظر امدن محسنش است . دست بچه های کوچکش را می گرفت و به خانه ی دوستان پدرش می رفت و می گفت که چرا از حق من و همسرم دفاع نمی کنید ؟چرا ساکت  نشسته اید ؟یک روز در مسجد محل صحبت کرد و همه چیز را برای همه گفت. همه گریه کردند و حق را به او دادند . اما روز بعد ملعونی  او را در کوچه ی باریکی که در حال عبور بود با طفل خردسالش ،سیلی زدو او بر زمین افتاد .هرگز داستان را برای همسرش نگفت .زیرا او خیلی غیرتی بود ...

تا آنکه یک روز شوم حدود 100نفر با اتش و شمشیر به در خانه ی آنها هجوم آوردند ...در را اتش زدند و محکم باز کردند و مادر قصه ی ما پشت در محکم به دیوار خورد و میخ در به درون سینه ی پر از دردش رفت . آنها او را به بهانه ی دفاع از همسرش کتک زدند و با غلاف شمشیر بر پهلوی او می زدند .بچه هایش وحشت زده نگاه می کردند . از آن طرف همسرش را گرفته و دستانش را بستند وبردند .او که زخمی بر زمین افتاده بود و نوزادش سقط شده بود خود را کشان کشان به مسجد رساند و همسرش را صدا زد . اهی کشید و گفت که اگر آزادش نکنید نفرینتان می کنم . ملعون ها چون می دانستند که اگر نفرین کند زمین و زمان به هم می خورد همسرش را ازاد کردند . او به خاطر همسرش و دفاع از حق همسرش کتک خورد اما دوباره انجا فقط پرسید علی جان با تو چه کردند ؟؟

اری این داستان مادر ما زهرا بود گوشه ای کوتاه و مختصر از زندگی آن مادر فداکار . زهرا اولین شهید راه ولایت  بود ...

بر ابوبکر و عمر و عثمان لعنت ...

برعایشه لعنت ...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ